نوشته شده توسط : ali

روزي هارون الرشيد از كنار گورستان مي گذشت .

بهلول و " عليان " مجنون را ديد كه با هم نشسته اند و سخن ميرانند. خواست با ايشان مطايبه كند. دستور داد هر دو را آوردند.

گفت : من امروز" ديوانه " مي كشم. جلاد را طلب كن.

جلاد في الفور حاضر شد با شمشير كشيده. و عليان را بنشاند كه گردن زند.

گفت : اي هارون چه مي كني؟

هارون گفت : امروز" ديوانه " مي كشم.

گفت عليان : سبحان االه ، ما در اين شهر:" دو ديوانه " داريم، تو" سوم " شدي. تو ما را بكشي ،" چه كسي تو را بكشد؟."



:: موضوعات مرتبط: داستان های بهلول , ,
:: بازدید از این مطلب : 639
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ali

روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.

یک اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.

دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.

سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.

بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.

خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به  دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.

بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟

گفت : نه

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.

ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.

استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت!!!



:: موضوعات مرتبط: داستان های بهلول , ,
:: بازدید از این مطلب : 258
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ali

(هارون الرشيد) خليفه عباسى خواست كسى را براى قضاوت بغداد تعيين نمايد، با اطرافيان خود مشورت كرد، همگى گفتند: براى اين كار جز بهلول صلاحيت ندارد.
بهلول را خواست و قضاوت را به وى پيشنهاد كرد. بهلول گفت: من صلاحيت و شايستگى براى اين سمت ندارم .

هارون گفت: تمام اهل بغداد مى گويند جز تو كسى سزاوار نيست، حال تو قبول نمى كنى !

بهلول گفت: من به وضع و شخصيت خود از شما بيشتر اطلاع دارم، و اين سخن من يا راست است يا دروغ ، اگر راست باشد شايسته نيست كسى كه صلاحيت منصب قضاوت را ندارد متصدى شود. اگر دروغ است شخص ‍ دروغگو نيز صلاحيت اين مقام را ندارد.

هارون اصرار كرد كه بايد بپذيرد، و بهلول يك شب مهلت خواست تا فكر كند. فردا صبح خود را به ديوانگى زد و سوار بر چوبى شده و در ميان بازارهاى بغداد مى دويد و صدا مى زد دور شويد، راه بدهيد اسبم شما را لگد نزند.

مردم گفتند: بهلول ديوانه شده است! خبر به هارون الرشيد رساندند و گفتند: بهلول ديوانه شده است .

گفت: او ديوانه نشده ولكن دينش را به اين وسيله حفظ و از دست ما فرار نمود تا در حقوق مردم دخالت ننمايد.

آرى آزمايش هر كس نوعى مخصوص است نه تنها رياست براى بهلول آماده بود بلكه غذاى خليفه را براى او مى آوردند مى گفت: غذا را ببريد پيش سگهاى پشت حمام بياندازيد، تازه اگر سگها هم بفهمند از غذاى خليفه نخواهند خورد!



:: موضوعات مرتبط: داستان های بهلول , ,
:: بازدید از این مطلب : 746
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ali

 

روزي هارون الرشيد از بهلول پرسيد:" دوست ترين " مردم نزد تو چه كسي است؟

بهلول گفت: همان كسي كه شكم مرا سير كند.

هارون گفت: اگر من شكم تو را سير كنم، مرا دوست داري؟

بهلول پاسخ داد: دوستي به " نسيه و اگر" نمي شود.



:: موضوعات مرتبط: داستان های بهلول , ,
:: بازدید از این مطلب : 715
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ali

بزرگترین حیوان
روزی خلیفه بهلول را پرسید: بزرگترین حیوان دریا کدام است؟
بهلول : نهنگ.
خلیفه : بزرگترین حیوان خشکی کدام است؟
بهلول : پناه بر خدا، کدام حیوان را جرات باشد که خود را از حضرت خلیفه بزرگتر پندارد؟



:: موضوعات مرتبط: داستان های بهلول , ,
:: بازدید از این مطلب : 301
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ali

 

روزي يكي از حاميان دولت از بهلول پرسيد: تلخ‌ترين چيز كدام است؟

بهلول جواب داد: حقيقت!

آن شخص گفت: چگونه مي‌شود اين تلخي را تحمل كرد؟

بهلول جواب داد: با شيريني فكر و تعقل!

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های بهلول , ,
:: بازدید از این مطلب : 656
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ali

 

- آورده اند که: روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.

پرسید: چه می کنی؟ گفت: خانه می سازم.

پرسید: این خانه را می فروشی؟ گفت: آری.

پرسید: قیمت آن چقدر است؟ بهلول مبلغی ذکر کرد. زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد. بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد. شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست. دیگر روز، هارون ماجرا را از زبیده بپرسید. زبیده قصه بهلول را باز گفت. هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد. گفت: این خانه را می فروشی؟ بهلول گفت: آری

هارون پرسید: بهایش چه مقدار است؟ بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.

هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروخته ای. بهلول خندید و گفت: زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری. میان ایندو، فرق بسیار است.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های بهلول , ,
:: بازدید از این مطلب : 520
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ali

 

شخصي از بهلول پرسيد:

مي تواني بگويي زندگي آدميان مانند چيست ؟

بهلول جواب داد: زندگي مردم مانند نردبان دو طرفه است كه از يك طرفش سن آنها بالا مي رود و از طرف ديگر زندگي آنها پائين مي آيد .

 

               باشد که زندگی و آداب بزرگان راه زندگی ما بنده گان حقیر گردد

                                         

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های بهلول , ,
:: بازدید از این مطلب : 653
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ali

روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.

با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.

کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.

 

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.

حمامی متغیر گردیده پرسیدند:« سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟»

بهلول گفت:«مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید.»

 



:: موضوعات مرتبط: داستان های بهلول , ,
:: بازدید از این مطلب : 660
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : پنج شنبه 4 اسفند 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد